آوای حرکت

حرکت کن شاید ببازی...! حرکت نکنی حتما می بازی...!

آوای حرکت

حرکت کن شاید ببازی...! حرکت نکنی حتما می بازی...!

ایده هایی از جنس خودتان...

ما به آنچه ماموریم عمل می کنیم،مابقی با اوست،تو و من که نمی توانیم تمام خرابی ها و ویرانی های درونی وبیرونی جامعه را اصلاح کنیم،در حد ایثار بایستی تلاش کنیم،آنچه او صلاح بداند آنچنان خواهد شد...(شهید جهادگرحاج عبدالله والی)


بیا شکسته پاره های دلت را با ما گو...

                      شاید آرزوهای کودکانی، ز دست دلمان 

                                                            در آسمان رها شود...


سلام دوستان عزیز...

خداروشکر داریم به اردوی جهادی نزدیک می شیم انشاالله نماز عید فطر رو توی مسجد یکی از روستاها می خونیم از شما دوستای خوبم تقاضا دارم اگر پیشنهاد یا ایده ای که می تونه توی اردو به مردم خوب روستا ها کمک کنه با زبون خوش بگید وگرنه کار به التماس کشیده میشه ها...

راستی ما می خوایم برای همه مردم از فاطمه کوچولو گرفته تا بزرگ روستاها برنامه داشته باشیم پس ایده های قشنگتون رو برای همه سلیقه ها بگید از نظر فرهنگی و ورزش و بهداشتی و پزشکی و اشتغال و عمرانی خلاصه همچی هست فقط ایده های شما کم هستش...

دعای خیر همه مردم روستاها پشت پناه تون.. 

خرده حرف های جهادی...

چندسالی بود دلم بدجور می خواست برم اردو جهادی،خیلی حسرت می خوردم وقتی می دیدمشون،کارشون برام خیلی جالب بود از عمرانی گرفته تا پزشکی و فرهنگی و ورزشی و حتی آموزشی ،نمی دونم چرا ولی برام پیش نمی یومدکه برم.

همیشه آرزو داشتم توی یک جمع خوب و همدل باشم از همون گروه هایی که می گفتند برای رسیدن به هدفشون همدل بودند و همیشه یه دوست بامعرفت بالا سرشون ... نه کنارشون هست.

خدایا شکرت حالا چند سالی هست که ما هم میریم اردو جهادی همون جمعی که همیشه دوست داشتم داشته باشم حالا معبری ،به آسمان زدیم معبری که روزنه هاش هنوز کوچیکه اما رو به آسمان خداست...

شب و روزهای اردو همه شان زندگی و خاطره هستند حالا دیگر ما معبری به آسمان داریم ، معبری که ارسرجوب و وینه و سرین و گرگاوان وشینه و شاهچراغ و چنار و دیون و دوردشت و علی باقر و پشتاله و انارک و گلیل زده شده به خوده خود آسمون...

معبری به آسمان همه چیزش شیرین است حتی دعواهاش ، از خراب شدن ماشین بگیر تا 24 ساعت در دل بیابان در هوای سرد و سوز زمستونی موندن،از چپ شدن ماشین بگیر تا سالم موندن سرنشینانش ،از دعای عهدش بگیر تا حلقه های معرفتش، از دویدن های خسته کننده اداری اش بگیر تا خاطرات شبانه اش، از عقرب زدنش بگیر تا خنده های دکترانش،ازمجازات های خنده دارش بگیر تا خاک بازیش،از شوخی های شیرینش بگیر تا غذای ساده اش،  از زیارت عاشورا بگیر تا رزمایش شبانه اش، از ساختن شبانه مسجد بگیر تا بازی فوتبالشان، از نگرانی مسئولین بگیر تا خوردن آب گوگرد دار روستای گلیل اش، از قهر بودن روستای انارک بگیر تا آشتی کردنشان، از آموزش های نیمه شب دفاع شخصی بگیر تا درد دل یشان، از تانکر های خالی از آب بگیر تا جاده های صعب العبورشان، از کارهای شبانه بگیر تا ورزش صبحگاهشان، از مسابقه قوی ترین مردان روستا بگیرتا دعای پیرزنانشان، از نرسیدن مصالح بگیر تا نماز جماعتشان، از نداریشان بگیر تا اشک چشمانشان...

اینجا وقتی نمی توانی کاری برای کسی کنی خُرد می شوی. 

اینجا بغض و گریه کردن هم دارد وقتی آب بزرگترین آرزوشان است. 

وقتی فرزندی چند بیماری باهم دارد وقتی مادری بچه هایش یتیم و معلول است وقتی زنی بی پناه وتنها است ... آره اینجا خستگی و بریدن های گاه و بیگاه هم دارد... وقتی چشمان دختری فقط به دستان زمخت پدر است. 

اینجا بهترین خبری که به هم دیگر می دهیم حل شدن مشکل روستاهاست...

اینجاوقتی پای لرزان و بی رمق تو در بیابان از کار می افتد الاغانی را خواهی دید که استوارتر از همه پیش می روند و نگاه در افق های دور دوخته و اینک این تویی که وقتی نفست به سختی افتاد در زیر این هرم بیابان نفس کشیدنت جهاد است خوابیدنت جهاد است تشنگی کشیدنت و راه رفتنت جهاد است هم البته جهادت جهاد است و حالا می فهمم چرا انبیا بیابان گرد بوده اند؟ جواب را باید پس از مدتی اعتکاف بر پهنه بیابان بخواهی تا با سراسر وجودت احساس کنی که ...

سادگی بیابان زودتر انسان را به خدا می رساند...

اینجا معبری به آسمان است گاهی خودمان باورمان نمی شود بعضاً از آشنایی مان چند ماهی نمی گذرد اما دوستانی داریم از گل قشنگ تر و از آب زلال تر خادمی داریم که به فرمانده معروف است که اگر صد خادم هم داشته باشیم وقتی می گویم خادم یعنی او...

راستی اینجا کودکانی دارد از جنس عارف که آرزوشان داشتن آب است... 

خانه ات روشن...

ساخت مسجد روستای چنار از محروم ترین روستاهای بخش سرفیروزآباد کرمانشاه که یک سال پیش توسط حجت الاسلام قرائتی وبچه های جهادگر ستاد معبری به آسمان افتتاح شد 

چند آجر

     برایت کنار گذاشته ام

                      خانه ی روشنی 

                                 خواهی داشت

                                                آن وقت 

                                                    که دلی را روشن می کنی

                                                                                   جهادگر؛؛؛

راستی...

 پیراهنت را دوست دارم 

                                همین...؛

افتتاحیه مسجد روستای سرجوب

افتتاحیه مسجدامام رضا(ع) روستای سرجوب بخش سرفیروز آباد کرمانشاه

افتتاحیه مسجد امام رضا(ع)که مصادف شده بود با شب نیمه شعبان،همه مردم روستا خوشحال بودند به خصوص جَوون ها که با یه عشقی داشتن مسجد رو آماده می کردند،نزدیک های غروب بود وقت نماز تقریبا هم مسجد آماده شده بود مردم روستا هم که سالیانی هست در حسرت بودن در مشهد رو دارند با یه بغض شادی دور مسجد خودشون میچرخیدن و قربون صدقه بچه های جهادی می رفتند به خاطر همین اسم مسجد شون رو به اسم امام رضا (ع) گذاشتندبعد از نماز برنامه هایی از جمله مولودی خوانی ،حرکات نمایشی و مسابقه ماست خوری داشتیم که روستایی ها از خنده دیگه نمی دونستند چیکار کنند شب هم که همه شام مهمان خادم مسجد آقای مهرابی بودند که نذر کرده بود بعد ساخت مسجد همه اهالی روستا باهم دیگه برند مشهد مقدس که مقدمات سفر هم توسط ستاد در حال پیگیری است تا مردم روستا به آرزوشون برسند.انشالله...

بعد از صرف شام مراسم آتیش بازی شروع شد که شادی مردم رو چند برابر کرده بود همه هیجان زده شده بودند حتی خود ما هم هیجان زده شده بودیم از این همه شادی روستایی ها...

زمان ساخت مسجد در 4دوره از سفر جهادی جهادگران انجام شد ...

ابوالفضل ما رو صدا زد...

ما اهل آمدن نبودیم

اصلا لیاقت نداشتیم

اما ابوالفضل ما رو صدا زد 

و ما زائر حرکت شدیم

حرکتی از جنس حرکت حسینی

حرکتی در لحظه آخر که ما را به اول راه رساند...

شده بود زبون زد همه بچه ها آره ابوالفضل رو میگم ابوالفضلی که هر روز نفر اول کنار زمین مسجد بود شروع به کار می کرد و شب هم نفر آخر می رفت ،دست هاش،دلش،سن شم کوچیک بود ولی انگار چیزی به اسم خستگی تو وجودش نبود... ازش پرسیدم دوست داری توی شهر زندگی کنی یکم مکث کرد و باخجالتی که میکشید گفت: نه، گفتم:چرا؟ گفت: تو دوست داری اینجا زندگی کنی؟ یه لحظه نداشتن امکانات اولیه مثل آب ومدرسه و جاده وخیلی چیزهای دیگه اومد تو ذهنم تا اومدم جواب بدم دوید و رفت بازی کنه ومن موندم توخودم با یه دنیا حسرت...


و اما درسی که ابوالفضل به ما داد:

گر نشان زندگی جنبندگی است

                خار بیابان هم سراسر زندگی است

                               هم جمل زنده است هم پروانه ولی

                                               فرق ها از زندگی تا زندگی است...

یادم باشه ابوالفضل ما رو صدا زد که ما زائر حرکت شدیم...


آشپز

خاطره ای از آشپزی

واقعا آشپزیشون خوب بود و بچه ها به جای اینکه فقط دستشون رو بخورند پاهاشون رو هم می خورند ، از آشپزهای خوب اسلامشهر و پیشوا بودند واقعا بحث مهمی بود اگه غذا کم و زیاد یا بد در می اومد (بچه ها هم که همه اهل گذشت و ایثار بودن) داشتم می گفتم اگه غذا کم وزیاد یا بد در می اومد بچه ها ،هم دیگه رو به قصد کشت می زدن تا یه لقمه بیشتر گیرشون بیاد آخرشم با خنده کوفته شون می شد.

2تا آشپز داشتیم دیگه با اینکه با هم رفیق بودند  اما زیرآب هم دیگه رو هم میزدن اما خب بالاخره با پیروزی آقا رضا (نفر اول از سمت راست)تموم شد اما کلی سوژه بچه های ستاد شده بودند این دو نفر ، بیچاره آقا امیر از آشپزی رفتش تو کار عمرانی با اون هیکلش...اصلا یه وضعی شده بود...