آوای حرکت

حرکت کن شاید ببازی...! حرکت نکنی حتما می بازی...!

آوای حرکت

حرکت کن شاید ببازی...! حرکت نکنی حتما می بازی...!

سختی بیابان...دلتنگی اش...

سختی های بیابان روح غبار گرفته ای که روزگاری آینه تجلی اسماء و صفات خدا بوده است را صیقل می دهد. این آینه را غبار،آینه تر می کند با همان قانون"خلاف آمد عادت"که حافظ از آن می گوید...با طوفان های شنی که برسر و صورت سالک کویر می نوازد و نوازش گرم و آتشین نسیم بر چهرهای تفتیده...



هرچه "دلم" را خالی می کنم باز پر میشود از بغض های نا نوشته ی آن نوجوان 13ساله ی روستایی که از هر نگاهش یک مفهوم میبارید

و او مگیفت از نانوشته های دلش از درد های مردم روستا...

عجب برکتی دارد...

*دلتنگی اش*

گاه با خود فکر می کنم من...نه، 

یک جهادگر چه التیامی برای آن قلب پر از درد داشته است...


  

سکوت پرواز بیابان ...

پرواز 658

اگر مایلی سوار شو. این پرواز658 به مقصد ...  این پرواز نه به فرانسه می رود که مسافرانش را از بوی عطرهای خیابان شانزالیزه بشناسی و نه این پرواز اصلا به انگلیس هم نمی رود تا کروات های صاف اتو خورده برایت خط و نشان بکشند و یا به اروپای شرقی که مردانی با ته ریش بور و نگاه های نوستالژیک تو را یاد غم های پراگی بیاندازند. نه این پرواز عازم آفریقا هم نیست که زلم زینمبوهای زنان سیاهش با تو غریبگی کنند و یا آسیای شرقی که چشم بادامی ها با تعظیم های تصنعی برایت افه معرفت بیایند! البته این پرواز به کالیفرنیا هم نمی رود اولا سوختش اجازه نمی دهد تا آنجا بپرد، ثانیاً اینقدر وقت نداریم که بین یانکی های لس آنجلس و لاس وگاس به عیش و عشرت بپردازیم. حتما متوجه شده ای که این یک پرواز تفریحی نیست که مقصدش سواحل آنتالیتا و یا دیسکوهای دبی باشد. سفر کاری هم نیست که برود کویت و پدر صاحبش را از گرما در آورد. حوصله داری؟! این سفر، سفر تحصیلی هم نیست که سر از مالزی یا هند در آورد.  


اگر مایلی سوار شو. این پرواز می رود به جایی که نه تو می دانی و نه من. شاید آن راه بی سرانجامی که در افسانه ها گویند. البته افسانه ها حرف مفت زیاد می زنند. افسانه اند دیگر. حالا اگر طالبی سوار شو تا برویم. آنجا که کلمات اسم نیستند و اشیا اسم ندارند و غریب ترین بازی آنجا اسم،فامیلست!


هر چه بر چشمه دل جاری شد نبود جز بر اثر آفتاب مذاب و چرخش و جریان بیابان، به بهانه سفر جهادی به گوشه ای فراموش شده و دور دست در روستایی زیر پونس بی تفاوتی نقشه ها در حوالی سرفیروزآباد که خاکش قدم قدم ما را به یاد کربلای حسین(ع) انداخت:خاکش،آفتابش و عشقش تادر این آینه هر لحظه حسین(ع) را به تماشا بنشینیم و کربلایی شویم به این نشانه که:"کل ارض کربلاء"

...واین است که هر گاه به بیابان نگاه می کنیم داغ هایمان تازه می شود...



پروازی به سوی آسمان تو...

                            آسمان تو...

خیلی ساده تر...

دلی که بخشیده می شود

                   خیلی خیلی ساده تر می بخشد...

                                                     خیلی ساده تر...


وقت هایی که منتظر تو هستم

                             هیچکس دیگری را

                                       نمی توانم دوست داشته باشم...

منطقه ای از سرفیروزآباد از منظری دیگرگونه...

از سنگ وصخره سر زدم، از دره رد شدم

دریا شدن مرا به چه کاری که وانداشت

باید همه سختی ها را به جان خرید، باید به آب و خاک و آتش زد...



آب و آتش بهای پولادین شدن است، راز استواری.

باید همه فراز و نشیب های جاده را -- و چه می گویم سنگ و صخره ها را به جان خرید تا به دریا رسید، از رودخانه بپرس.

بهای دریایی شدن سختی هاست. باید دریایی شد، باید خدایی شد،

آمده ایم دریایی شویم پس باید از دل این همه سنگ بگذری، اگر مردانه آمده ای آماده باش!



بجوش و چشمه باش مقصدمان دریاست انشاءلله...

آرزویی که برآورده می شود...

دعایم گرچه گیرا نیست

اما...

دعایت می کنم هرشب...

نوع نوشته ها دقیقا نوشته خود این بچه هاست



تنها آرزوی پوریا 12 ساله از روستای دوردشت کرمانشاه: دوست دارم برم مشهد و کربلا،لباس و کفش فوتبال داشته باشم...

پوریا با صدای قشنگش تک خوان سرود روستا هم هستش




آرزوی میثم7ساله از روستای گُرگاوان کرمانشاه:من آرزو دارم که چشمم را به امید خداوند عمل کنم و ماهیچ پولی نداریم که لنز برای چشمانم بگذارم...

و همین طور چشمان خواهرم انحراف دارد...

رفقایی که اردو آمدن این همون میثم هستش که کار هرروزش اشک درآوردن بچه ها بود...


آرزوی رامین12 ساله از روستای گرگاوان کرمانشاه:من در این دنیا آرزو داشتم اول جاده دوم آب ما جاده نداریم پول هم نداریم ما آب آلوده می خوریم از امام زمان هم می خواهم زحور کند...


آرزوی حجت 9ساله از روستای دوردشت:هرچه زودتر چشمم خوبتر شود تا بچه ها توی زوقم نظنم-دوچرخه هم خیلی دوست دارم...


شکر خدا خادمین ستاد جهادی معبری به آسمان در حال تدارک سفر مشهد مقدس برای این مردم انقلابی روستاها هستند که به لطف خدا امسال به زیارت می روند

حرفی به نام اردو جهادی ...نه ، بلکه جبهه جهادی...

باید از ابتدایش صحبت شود...

همون ابتدایی که تو حیاط سپاه جمع شدیم، جمع مان کردند اینجا وگرنه ما اهل جمع شدن نبودیم، دستشان درد نکند خادمین را میگم.

بعد از آخرین نماز ظهر ماه مبارک رمضان سوار اتوبوس ها شدیم تا جهادمان شروع شود و همرنگ شهدا شویم...



بعد از کش و قوس آمدنم قرار بر این بود که من فقط بیایم و ببینم...وقتی از اتوبوس پیاده شدم چشمانم به آسمان بلند شد و چشمک زدن ستارگان را دیدم که انگار همه شان سلام می دادند.

آهای حواست کجاست دیر وقت است بیا کوله ات را بردار صدای یکی از خادمین بود همین حرفش به دلم نشست که گفت دیر است آری چه زود دیر می شود ،اولین قدمم را برداشتم گویی که قدمم خود به خود محکم و استوار بود اما خودم به حال خودم نبودم که اینجا دیگر کجاست...

رفتیم تا نماز صبح استراحت کنیم آن شب من فقط چشمانم به آسمان بود صبح که شد داشتم برای وضوگرفتن می رفتم که چشمان خسته و خواب آلودم چهار دیوارانی را دید گویی متروکه اند ...اما آدمانی از پس این دیواران نیمه ریخته رفت وآمد می کردند.

بگذر تا یادم نرفته بگویم توی اردو جهادی همه چیز برایم درس شد،خب چون همه کلاسش فقط عمل بود.

مثلا:

از آنجایی که ریاضیمان ضعیف است اما*دو دریت*(به معنی=پیچاندن،در رفتن،دزدیدن...تمام سعی مان را کردیم سوار نشویم اما هر طور شده ما را سوار مزدا کردند آن هم عقب.

همان طور که گفتم ریاضیمان ضعیف است تا مقصد مورد نظر،در این مزدای دو کابین،له شدیم و ما فهمیدیم آنگاه چه می کشند اعداد وقتی می روند توی (زیر)رادیکال.

ومزدا این درس را خوب به من فهماند...

وقتی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم توی جادی خاکی ،خاکی که چه عرض کنم جاده ی سنگی بود با یکم قُرقُرکردن به یک جایی نزدیک شدیم تازه فهمیدم قضیه از چه قراری است آن دیوارهای متروکه ای که گفتم یادت است آن همان خانه های مردم همونجا بود بغضم گرفت به خودم گفتم باید برگردم اینجا جای من نیست ...


اما بعد از رسیدن به محل روستای مورد نظر و دیدن مردم که داشتند به طرف ما میومدن دلم را آرام کرد ،ماندم آن هم از جنس همان مردمان روستایی که دائما می گفتند ما پای انقلابمان ماندیم...

روز اول خدمت به مردم بود که چند ساعتی نگذشته بود که سر وضعمان شبیه همان مردم روستا شده بود همه خاکی یک رنگ شده بودیم و این خود یک حس آرامش بود به دور از دغدغه های شهری و دورغ و تهمت و حسادت شهر بود... آنجا همه چیز با هم بود خنده ها ناراحتی ها دغدغه ها .

دیدن وضع نا بسامان مردم اذیتم می کرد ،آنجا که ما بودیم نه جاده ای بود نه آبی نه خانه بهداشتی نه حتی دستشویی و حمامی یعنی هیچی نبودفقط چشمه ای داشت که 99درصد آبش غیر قابل خوردن بود مردم آنجا همه مریضی معده داشتند اما مردمانی بودند مهمان نواز و با محبت که لحظه ای از محبت آنها نسبت به ما کم نمی شد.


آنجا میثمی داشت 7،6ساله که کار هر روزش در آوردن اشک بچه ها بود یک روز نزدیک نماز ظهر بود آمد و گفت شرمنده ام ما خونمون هیچی نداریم که برایتان بیارم بخورید اینو گفت و اشک همه رو در آورد و رفت هنوز به یک ساعت نرسید و برگشت در دستش مشبایی بود که داخلش چند گوجه کال بود و گفت فقط همینو توی خونه داشتیم آوردم که باهم بخوریم ...این هم درس دیگری بود که میثم 7،6ساله که همیشه توپ در دست داشت با هم بودن رو  به منو دوستانم یاد داد.


ما رفته بودیم که به ،دردشان برسیم اما به دردمان رسیدن...

اما نمی دانم که چرا آن لحظه این شعر به ذهنم رسید(آسمان غرق تماشاست بیا تا برویم،کربلا منتظر ماست بیا تا برویم...)

شاید آنجا(کربلا) هم آب نبود...

اما اینجا هم دخترانی بودن که گاه گاهی تشنه می ماندند و لبانشان خشک می شد از ما آب می خواستن و ورد زبانشان هم عمو بود...

این حرفا فقط برای یک روز مان بود .


سفر عشق

         پایانی ندارد

               فقط به خاطر تو...