ما اهل آمدن نبودیم
اصلا لیاقت نداشتیم
اما ابوالفضل ما رو صدا زد
و ما زائر حرکت شدیم
حرکتی از جنس حرکت حسینی
حرکتی در لحظه آخر که ما را به اول راه رساند...
شده بود زبون زد همه بچه ها آره ابوالفضل رو میگم ابوالفضلی که هر روز نفر اول کنار زمین مسجد بود شروع به کار می کرد و شب هم نفر آخر می رفت ،دست هاش،دلش،سن شم کوچیک بود ولی انگار چیزی به اسم خستگی تو وجودش نبود... ازش پرسیدم دوست داری توی شهر زندگی کنی یکم مکث کرد و باخجالتی که میکشید گفت: نه، گفتم:چرا؟ گفت: تو دوست داری اینجا زندگی کنی؟ یه لحظه نداشتن امکانات اولیه مثل آب ومدرسه و جاده وخیلی چیزهای دیگه اومد تو ذهنم تا اومدم جواب بدم دوید و رفت بازی کنه ومن موندم توخودم با یه دنیا حسرت...
و اما درسی که ابوالفضل به ما داد:
گر نشان زندگی جنبندگی است
خار بیابان هم سراسر زندگی است
هم جمل زنده است هم پروانه ولی
فرق ها از زندگی تا زندگی است...
یادم باشه ابوالفضل ما رو صدا زد که ما زائر حرکت شدیم...
بارها شنیده اید کوچ بهاره پرستوها آغاز شد با پرهای باز،همدل و همراه به جای جدید میروند.گاهی هم،کوچ عشایر را به ییلاقات شنیده اید،با همه دلبستگی های خود، جای قبلی خود را رها می کنند وبه مقصد جدید به راه می افتند.وآرزوی کوچ، خیلی ها را وسوسه می کند اما مانده اند از کجا؟ به کجا؟
از زشتی به زیبایی
از زمین به آسمان
از سادگی به سادگی
ای حرف گر به زبان نمی آیی به دل بیا...
اصلا از همه جا به خوده خدا
من یک مهاجرم برای حرکت...
برای...
گفت:هرگاه مرا بخوانید،بی جواب نمانید
و چه زیباست که من هزاران جواب بی سوال دارم...!!
و چه زیباست که من هزاران جواب بی سوال دارم...!!
و چه زیباست که من هزاران جواب بی سوال دارم...!!
و چه زیباست که من هزاران جواب بی سوال دارم...!!
خاطره ای از آشپزی
واقعا آشپزیشون خوب بود و بچه ها به جای اینکه فقط دستشون رو بخورند پاهاشون رو هم می خورند ، از آشپزهای خوب اسلامشهر و پیشوا بودند واقعا بحث مهمی بود اگه غذا کم و زیاد یا بد در می اومد (بچه ها هم که همه اهل گذشت و ایثار بودن) داشتم می گفتم اگه غذا کم وزیاد یا بد در می اومد بچه ها ،هم دیگه رو به قصد کشت می زدن تا یه لقمه بیشتر گیرشون بیاد آخرشم با خنده کوفته شون می شد.
2تا آشپز داشتیم دیگه با اینکه با هم رفیق بودند اما زیرآب هم دیگه رو هم میزدن اما خب بالاخره با پیروزی آقا رضا (نفر اول از سمت راست)تموم شد اما کلی سوژه بچه های ستاد شده بودند این دو نفر ، بیچاره آقا امیر از آشپزی رفتش تو کار عمرانی با اون هیکلش...اصلا یه وضعی شده بود...
سبقت از سایه ها،به بیشتر دویدن نیست؛
به سوی نور که می روی؛سایه ها در پس تواند؛
حتی آنگاه که ایستاده ای...
و گرنه؛ تو در پس سایه هایی
حتی آنگاه که دویدی...
و ... من و تو
در حرکتیم...
یا به سوی نور یا در پس سایه ها...
بی آب هم می میریم،چه رسد بی آب ونان
اگر بنشینیم،فردا...
اگر بدویم،شایدامروز...
که هر دو بی بهره ماندند از بهره های راه؛
آنان که نشستند و آنان که دویدند،
هردو تشنه،هردو گرسنه...
و ما...
قرار بود فقط حرکت کنیم،آرام وباوقار...
پویا واستوار...
وباور کنیم بی آب ونان نمی مانیم...
وما حرکت کردیم؛ نه بی آب ماندیم نه بی نان ...
یادمان باشد اگر شهید نشویم خواهیم مُرد...