آوای حرکت

حرکت کن شاید ببازی...! حرکت نکنی حتما می بازی...!

آوای حرکت

حرکت کن شاید ببازی...! حرکت نکنی حتما می بازی...!

حرفی به نام اردو جهادی ...نه ، بلکه جبهه جهادی...

باید از ابتدایش صحبت شود...

همون ابتدایی که تو حیاط سپاه جمع شدیم، جمع مان کردند اینجا وگرنه ما اهل جمع شدن نبودیم، دستشان درد نکند خادمین را میگم.

بعد از آخرین نماز ظهر ماه مبارک رمضان سوار اتوبوس ها شدیم تا جهادمان شروع شود و همرنگ شهدا شویم...



بعد از کش و قوس آمدنم قرار بر این بود که من فقط بیایم و ببینم...وقتی از اتوبوس پیاده شدم چشمانم به آسمان بلند شد و چشمک زدن ستارگان را دیدم که انگار همه شان سلام می دادند.

آهای حواست کجاست دیر وقت است بیا کوله ات را بردار صدای یکی از خادمین بود همین حرفش به دلم نشست که گفت دیر است آری چه زود دیر می شود ،اولین قدمم را برداشتم گویی که قدمم خود به خود محکم و استوار بود اما خودم به حال خودم نبودم که اینجا دیگر کجاست...

رفتیم تا نماز صبح استراحت کنیم آن شب من فقط چشمانم به آسمان بود صبح که شد داشتم برای وضوگرفتن می رفتم که چشمان خسته و خواب آلودم چهار دیوارانی را دید گویی متروکه اند ...اما آدمانی از پس این دیواران نیمه ریخته رفت وآمد می کردند.

بگذر تا یادم نرفته بگویم توی اردو جهادی همه چیز برایم درس شد،خب چون همه کلاسش فقط عمل بود.

مثلا:

از آنجایی که ریاضیمان ضعیف است اما*دو دریت*(به معنی=پیچاندن،در رفتن،دزدیدن...تمام سعی مان را کردیم سوار نشویم اما هر طور شده ما را سوار مزدا کردند آن هم عقب.

همان طور که گفتم ریاضیمان ضعیف است تا مقصد مورد نظر،در این مزدای دو کابین،له شدیم و ما فهمیدیم آنگاه چه می کشند اعداد وقتی می روند توی (زیر)رادیکال.

ومزدا این درس را خوب به من فهماند...

وقتی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم توی جادی خاکی ،خاکی که چه عرض کنم جاده ی سنگی بود با یکم قُرقُرکردن به یک جایی نزدیک شدیم تازه فهمیدم قضیه از چه قراری است آن دیوارهای متروکه ای که گفتم یادت است آن همان خانه های مردم همونجا بود بغضم گرفت به خودم گفتم باید برگردم اینجا جای من نیست ...


اما بعد از رسیدن به محل روستای مورد نظر و دیدن مردم که داشتند به طرف ما میومدن دلم را آرام کرد ،ماندم آن هم از جنس همان مردمان روستایی که دائما می گفتند ما پای انقلابمان ماندیم...

روز اول خدمت به مردم بود که چند ساعتی نگذشته بود که سر وضعمان شبیه همان مردم روستا شده بود همه خاکی یک رنگ شده بودیم و این خود یک حس آرامش بود به دور از دغدغه های شهری و دورغ و تهمت و حسادت شهر بود... آنجا همه چیز با هم بود خنده ها ناراحتی ها دغدغه ها .

دیدن وضع نا بسامان مردم اذیتم می کرد ،آنجا که ما بودیم نه جاده ای بود نه آبی نه خانه بهداشتی نه حتی دستشویی و حمامی یعنی هیچی نبودفقط چشمه ای داشت که 99درصد آبش غیر قابل خوردن بود مردم آنجا همه مریضی معده داشتند اما مردمانی بودند مهمان نواز و با محبت که لحظه ای از محبت آنها نسبت به ما کم نمی شد.


آنجا میثمی داشت 7،6ساله که کار هر روزش در آوردن اشک بچه ها بود یک روز نزدیک نماز ظهر بود آمد و گفت شرمنده ام ما خونمون هیچی نداریم که برایتان بیارم بخورید اینو گفت و اشک همه رو در آورد و رفت هنوز به یک ساعت نرسید و برگشت در دستش مشبایی بود که داخلش چند گوجه کال بود و گفت فقط همینو توی خونه داشتیم آوردم که باهم بخوریم ...این هم درس دیگری بود که میثم 7،6ساله که همیشه توپ در دست داشت با هم بودن رو  به منو دوستانم یاد داد.


ما رفته بودیم که به ،دردشان برسیم اما به دردمان رسیدن...

اما نمی دانم که چرا آن لحظه این شعر به ذهنم رسید(آسمان غرق تماشاست بیا تا برویم،کربلا منتظر ماست بیا تا برویم...)

شاید آنجا(کربلا) هم آب نبود...

اما اینجا هم دخترانی بودن که گاه گاهی تشنه می ماندند و لبانشان خشک می شد از ما آب می خواستن و ورد زبانشان هم عمو بود...

این حرفا فقط برای یک روز مان بود .


سفر عشق

         پایانی ندارد

               فقط به خاطر تو...

 

دوباره با کوله باری اومدم...

گنج اگر در ماه باشد،

           در خورشید نخواهیش یافت...

                                   و اگردر دامنه ؛

                                                در قله...


سلام به همه رفقا... چه اونایی که توی این چند روز به کلبه من وخودشون سرزدند وچه اونایی که نتونستن بیان منم عذر خواهی می کنم که سر نزدم چون رفته بودم اردو ببخشید دیگه اونجا آب خوردن به زور پیدا میشد چه برسه به اینترنت ...


نگاهت را از زمین بردار!

                    اما پایت را نه؛

                       تا دستانت به آسمان برسند...

ایده هایی از جنس خودتان...

ما به آنچه ماموریم عمل می کنیم،مابقی با اوست،تو و من که نمی توانیم تمام خرابی ها و ویرانی های درونی وبیرونی جامعه را اصلاح کنیم،در حد ایثار بایستی تلاش کنیم،آنچه او صلاح بداند آنچنان خواهد شد...(شهید جهادگرحاج عبدالله والی)


بیا شکسته پاره های دلت را با ما گو...

                      شاید آرزوهای کودکانی، ز دست دلمان 

                                                            در آسمان رها شود...


سلام دوستان عزیز...

خداروشکر داریم به اردوی جهادی نزدیک می شیم انشاالله نماز عید فطر رو توی مسجد یکی از روستاها می خونیم از شما دوستای خوبم تقاضا دارم اگر پیشنهاد یا ایده ای که می تونه توی اردو به مردم خوب روستا ها کمک کنه با زبون خوش بگید وگرنه کار به التماس کشیده میشه ها...

راستی ما می خوایم برای همه مردم از فاطمه کوچولو گرفته تا بزرگ روستاها برنامه داشته باشیم پس ایده های قشنگتون رو برای همه سلیقه ها بگید از نظر فرهنگی و ورزش و بهداشتی و پزشکی و اشتغال و عمرانی خلاصه همچی هست فقط ایده های شما کم هستش...

دعای خیر همه مردم روستاها پشت پناه تون.. 

خرده حرف های جهادی...

چندسالی بود دلم بدجور می خواست برم اردو جهادی،خیلی حسرت می خوردم وقتی می دیدمشون،کارشون برام خیلی جالب بود از عمرانی گرفته تا پزشکی و فرهنگی و ورزشی و حتی آموزشی ،نمی دونم چرا ولی برام پیش نمی یومدکه برم.

همیشه آرزو داشتم توی یک جمع خوب و همدل باشم از همون گروه هایی که می گفتند برای رسیدن به هدفشون همدل بودند و همیشه یه دوست بامعرفت بالا سرشون ... نه کنارشون هست.

خدایا شکرت حالا چند سالی هست که ما هم میریم اردو جهادی همون جمعی که همیشه دوست داشتم داشته باشم حالا معبری ،به آسمان زدیم معبری که روزنه هاش هنوز کوچیکه اما رو به آسمان خداست...

شب و روزهای اردو همه شان زندگی و خاطره هستند حالا دیگر ما معبری به آسمان داریم ، معبری که ارسرجوب و وینه و سرین و گرگاوان وشینه و شاهچراغ و چنار و دیون و دوردشت و علی باقر و پشتاله و انارک و گلیل زده شده به خوده خود آسمون...

معبری به آسمان همه چیزش شیرین است حتی دعواهاش ، از خراب شدن ماشین بگیر تا 24 ساعت در دل بیابان در هوای سرد و سوز زمستونی موندن،از چپ شدن ماشین بگیر تا سالم موندن سرنشینانش ،از دعای عهدش بگیر تا حلقه های معرفتش، از دویدن های خسته کننده اداری اش بگیر تا خاطرات شبانه اش، از عقرب زدنش بگیر تا خنده های دکترانش،ازمجازات های خنده دارش بگیر تا خاک بازیش،از شوخی های شیرینش بگیر تا غذای ساده اش،  از زیارت عاشورا بگیر تا رزمایش شبانه اش، از ساختن شبانه مسجد بگیر تا بازی فوتبالشان، از نگرانی مسئولین بگیر تا خوردن آب گوگرد دار روستای گلیل اش، از قهر بودن روستای انارک بگیر تا آشتی کردنشان، از آموزش های نیمه شب دفاع شخصی بگیر تا درد دل یشان، از تانکر های خالی از آب بگیر تا جاده های صعب العبورشان، از کارهای شبانه بگیر تا ورزش صبحگاهشان، از مسابقه قوی ترین مردان روستا بگیرتا دعای پیرزنانشان، از نرسیدن مصالح بگیر تا نماز جماعتشان، از نداریشان بگیر تا اشک چشمانشان...

اینجا وقتی نمی توانی کاری برای کسی کنی خُرد می شوی. 

اینجا بغض و گریه کردن هم دارد وقتی آب بزرگترین آرزوشان است. 

وقتی فرزندی چند بیماری باهم دارد وقتی مادری بچه هایش یتیم و معلول است وقتی زنی بی پناه وتنها است ... آره اینجا خستگی و بریدن های گاه و بیگاه هم دارد... وقتی چشمان دختری فقط به دستان زمخت پدر است. 

اینجا بهترین خبری که به هم دیگر می دهیم حل شدن مشکل روستاهاست...

اینجاوقتی پای لرزان و بی رمق تو در بیابان از کار می افتد الاغانی را خواهی دید که استوارتر از همه پیش می روند و نگاه در افق های دور دوخته و اینک این تویی که وقتی نفست به سختی افتاد در زیر این هرم بیابان نفس کشیدنت جهاد است خوابیدنت جهاد است تشنگی کشیدنت و راه رفتنت جهاد است هم البته جهادت جهاد است و حالا می فهمم چرا انبیا بیابان گرد بوده اند؟ جواب را باید پس از مدتی اعتکاف بر پهنه بیابان بخواهی تا با سراسر وجودت احساس کنی که ...

سادگی بیابان زودتر انسان را به خدا می رساند...

اینجا معبری به آسمان است گاهی خودمان باورمان نمی شود بعضاً از آشنایی مان چند ماهی نمی گذرد اما دوستانی داریم از گل قشنگ تر و از آب زلال تر خادمی داریم که به فرمانده معروف است که اگر صد خادم هم داشته باشیم وقتی می گویم خادم یعنی او...

راستی اینجا کودکانی دارد از جنس عارف که آرزوشان داشتن آب است...