خاطره ای از آشپزی
واقعا آشپزیشون خوب بود و بچه ها به جای اینکه فقط دستشون رو بخورند پاهاشون رو هم می خورند ، از آشپزهای خوب اسلامشهر و پیشوا بودند واقعا بحث مهمی بود اگه غذا کم و زیاد یا بد در می اومد (بچه ها هم که همه اهل گذشت و ایثار بودن) داشتم می گفتم اگه غذا کم وزیاد یا بد در می اومد بچه ها ،هم دیگه رو به قصد کشت می زدن تا یه لقمه بیشتر گیرشون بیاد آخرشم با خنده کوفته شون می شد.
2تا آشپز داشتیم دیگه با اینکه با هم رفیق بودند اما زیرآب هم دیگه رو هم میزدن اما خب بالاخره با پیروزی آقا رضا (نفر اول از سمت راست)تموم شد اما کلی سوژه بچه های ستاد شده بودند این دو نفر ، بیچاره آقا امیر از آشپزی رفتش تو کار عمرانی با اون هیکلش...اصلا یه وضعی شده بود...
سلام ...
این پستت عکس داره مگه که نوشتی از سمت راست اولی. واسه من که لووود نمیشه ....
چرا لوووودنمیشه
سلام
حال شما؟
ممنون از حضورتون
خودت کدومی توی عکس؟
ما که یه سال رفتیم بدک نبود:)
سلام من توى عکس نیستم
سلام
اینجا کجاس؟؟
سلام
کرمانشاه،بخش سرفیروز آباد،روستای چنار این روستا از محروم ترین روستاهای کشور هستش
یادش بخیر با عکس خیلى از خاطرات اردو یادم اومدش دلم براى جهادى تنگ شده
سلام
لینکت کردم
دیدی صبر جواب داد و لی وبلاگ منو لینک نکردی
اینم آدرسشhttp://www.shahadat319.blogfa.com
با عنوان شهـــــــادت
راستی پلاک خونی رو از کجا پیدا کردی
سلام پلاک خونى منو پیدا کرد...
عجججججججججججججججججججججب غذایی
نوش جونمون